امروز وقتی مرتب سرفه می کردم و تمام بدنم درد می کرد و آبریزش بینی داشتم، در حد مرگ ترسیده بودم
مدام به مادرم می گفتم که کرونا گرفته ام و می بایست قرنطینه شوم.
فهمیدم که آدمی زاد چقدر می تواند تا سر حد مرگ بترسد و بهراسد
امروز وقتی از شدت اضطراب و ترس، درد شدیدی را در قفسه سینه ام حس کردم و نفس ام را بند آورده بود.
فهمیدم که چقدر انسان می تواند ضعیف و ناامید شود
امروز وقتی فارغ از تمامی این دغدغه های جسمی، هندزفری را در گوش گذاشتم و به رمان بر بلندی های بادگیر گوش دادم و همزمان نیز تکه های مرغ و قارچ های تکه تکه شده را سرخ می کردم به خودم آمدم و دیدم سرفه هایم را فراموش کردم و از درد قفسه سینه هم خبری نیست.
وقتی پدر و مادرم از طعم غذایم تعریف کردن.
فهمیدم که زندگی یعنی همین . به دنبال ساده ترین بهانه ها بگردی تا سختی و رنج زندگانی را فراموش کنی
خودت را مشغول افرادی کنی که دوستشان داری و آنوقت می فهمی که قوی ترین موجود دنیا هستی
بخوانی و بدانی که نویسنده ای سال ها پیش اثری برجای گذاشته است و امروز اثری از خودش باقی نیست.
پس تو نیز باید به دنبال خلق اثری باشی و با تمام وجود درک کنی که به زودی اثری از تو نخواهد ماند، چه با ویروس کرونا و چه بدون ویروس کرونا
شاید معنی زندگی کردن همین باشد
به همین راحتی
به همین خوشمزگی
سارا 27 اسفند 1398
درباره این سایت